بُرشی از کتاب "مجنون در جزیره"| مردی از جنس بلور
چهار داستان کوتاه را به یاد دارم که بیشتر، سر کلاسهای درسم برای دانش آموزان با بیان ساده و قابل فهم، تعریف میکردم:
١- خودسازی
محمدرضا میگفت: بهترین راه برای جریمه کردن خود به خاطر انجام گناه و یا مبارزه با نفس، روزه گرفتن است و پس از مدتی متوجه شدم که در همان دوران به فکر این است که روی شیطان را گم کرده و خودسازی کند.
مُرید و مُقلَِد واقعی امام شده بود و زمانی که امام به جوانان توصیه کرد که برای تَزکیه نفس و خودسازی بهتر است دوشنبهها را روزه بگیرند، محمدرضا خیلی زود از بقیه سبقت گرفت و رفته رفته متوجه شدم علاوه بر دوشنبهها، پنجشنبهی هر هفته را هم روزه میگیرد، حتی یادم، تیر 1357 که برنامههای مختلف کوهنوردی یا سفر به دریاچه تار را داشتیم، از این عادت خود دست بر نمیداشت و در آن شرایط سخت، به خودسازی و تَزکیه نفس تأکید داشت.
۲- نماز
عقیده داشت: خدا به نماز بنده هیچ احتیاجی ندارد و این ما هستیم که باید بفهمیم با نماز، صاحب همه چیز میشویم. رفتار و توصیههای او مرا را یاد جمله دکتر بهشتی میانداخت:
«نماز سرود توحید و یکتاپرستی و سرود فضلیت و پاکی است که باید فکر و روح ما را از عوامل شِرکزا و آلوده کنندهای که هر روز با آن سر و کار داریم پاک کند.»
با 17، 18 سال سن کاملاً اهمیت نماز را درک کرده بود و همیشه میگفت:
کسی را برای خواندن نماز، اجبار نکنید. حتی یادمه پدر بزرگوارش فرمایش میکردند: صبحها بلند میشدم و بچهها را برای خواندن نماز صبح صدا میکردم. یک روز محمدرضا گفت:
- آقا جان! این کارو نکن، شما نماز رو با صدای بلند بخونید و بذارید بچهها خودشون متوجه بشن وقت نماز شده و خودشون احساس مسئولیت کنند.
٣- مسواکزدن
مرتب میگفت پیغمبر فرمودند: اگر ترس از سختگیری بر امتم نبود مسواک را واجب میکردم پس ما موظفیم به این مهم، اهمیت دهیم. به همین دلیل یاد ندارم روز و شبی مسواکزدن را فراموش کرده باشد و حتی بارها به دلیل شرایط، مسواک خالی میزد. اوج اهمیت دادن محمدرضا به مسواک را زمانی فهمیدم که با ذغال و خاک، دهانش را شست!
4- امربه معروف
معمولاً حرفش برای بچهها حُجَّت بود و به خاطر اخلاق خوش و خنده رو بودنش، من یاد ندارم کسی از توصیه و امر به معروفش دلخور شده باشد. به سفارش محمدرضا تصمیم گرفتیم نمازهای مغرب و عشا را در مسجد جامع دماوند به جا آوریم. من و مسعود صفری خود را به مسجد رساندیم و وارد جمع بچهها شدیم. مسعود با صورت اصلاح شده و به قول معروف هفت تیغه برای عرض ادب از من پیشی گرفت. وقتی محمدرضا او را دید با لبخند همیشگی گفت:
- بَه بَه چه خوب... چه خوب کردی که تیغ زدی... بهت میاد مسعود جان فقط فکر میکنم تیغ زدن برای مردها ضرر داشته باشه. اینو بپرس و اگر دیدی واقعاً اینطوریه سعی کن دیگه این کارو نکنی. خدا شاهده همین شد و دیگه هیچ کدام سمت تیغ نرفتیم.